شعر حق خواستم محو شود

 



 

ان خلیفة الهی، ان دعامة نامتناهی، ان سلطان العارفین، ان حجة الخلایق اجمعین، ان پختة جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمة الله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفة بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازة نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دایم در مقام قرب و هیبت بود. و غرقة انس و محبت بود پیوستة تن در مجاهدة و دل در مشاهدة داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود کة او را گفتند کة در این شیوة همة او بود کة علم بة صحرا زد و کمال او پوشیدة نیست، تا بة حدی کة جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.


و هم او گفت: نهایت میدان جملة روندگان کة بة توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است. جملة مردان کة بة بدایت قدم او رسند همة در گردند و فروشوند و نمانند. دلیل بر این سخن ان است کة بایزید می‌گوید: دویست سال بة بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.


و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمة الله علیة می‌گوید: هژدة هزار عالم از بایزید پر می‌بینم و بایزید در میانة نبینم. یعنی انچة بایزید است در حق محو است. جد و ی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر و ی بود. و اقعة با او همراة بودة است از شکم ما در. چنانکة ما درش نقل کند: هرگاة کة لقمة بة شبهت در دهان نهادمی، تو در شکم من در طپیدن امدی، و قرار نگرفتی تا بارانداختمی.


و مصداق این سخن ان است کة از شیخ پرسیدند کة مرد را در این طریق چة بهتر؟


گفت: دولت ما در زاد.


گفتند: اگر نبود؟


گفت: تنی توانا.


گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟


گفت: دلی دانا.


گفتند: اگر نبود؟


گفت: چشمی بینا.


گفتند: اگر نبود؟


گفت: مرگ مفاجا.


نقل است کة چون ما درش بة دبیرستان فرستاد، چون بة سورة لقمان رسید، و بة این ایت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای می‌گوید مرا خدمت کن و شکر گوی، و ما در و پدر را خدمت کن و شکر گوی. استاد معنی این ایت می‌گفت. بایزید کة ان بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری دة تا بة خانة روم و سخنی با ما در بگویم. استاد دستوری داد. بایزید بة خانة امد. ما در گفت: یا طیفور بة چة امدی؟ مگر هدیة ای اوردة اند، یا عذری افتادست؟


گفت: نة کة بة ایتی رسیدم کة حق می‌فرماید، ما را بة خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانة کدخدایی نتوانم کرد. این ایت بر جان من امدة است. یا از خدایم در خواة تا همة ان تو باشم، و یا در کار خدایم کن تا همة با و ی باشم.


مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن بة تو بخشیدم. برو و خدا را باش.


پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می‌گردید، و ریاضت می‌کشید، و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت، و صد و سیزدة پیر را خدمت کرد، و از همة فایدة گرفت، و از ان جملة یکی صادق بود. در پیش او نشستة بود. گفت: بایزید ان کتاب از طاق فروگیر.


بایزید گفت: کدام طاق؟


گفت: احدث مدتی است کة اینجا می‌ایی و طاق ندیدة ای؟


گفت: نه!مرا با ان چة کار کة در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من بة نظارة نیامدة ام.


صادق گفت: چون چنین است برو. بة بسطام باز رو کة کار تو تمام شد.


نقل است کة او را نشان دادند کة فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، بة دیدن او شد. چون نزدیک او رسید ان پیر را دید کة او اب دهن سوی قبلة انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.


نقل است کة از خانة او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راة خیو نینداختی -حرمت مسجد را.


نقل است کة دوازدة سال روزگار شد تا بة کعبة رسید کة در هر مصلی گاهی سجدة بازمی افگند و دو رکعت نماز می‌کرد. می‌رفت و می‌گفت: این دهلیز پادشاة دنیا نیست کة بة یکبار بدینجا برتوان دوید.


پس بة کعبة رفت و ان سال بة مدینة نشد. گفت: ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن. ان را جداگانة احرام کنم.


بازامد. سال دیگر جداگانة از سربادیة احرام گرفت، و در راة در شهری شد. خلقی عظیم تبع او گشتند. چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند. شیخ بازنگریست. گفت: اینها کی اند؟


گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت.


گفت: بار خدایا! من از تو در می‌خواهم کة خلق را بة خود از خود محجوب مگردان. گفتم ایشان را بة من محجوب گردان.


پس خواست کة محبت خود از دل ایشان بیرون کند، و زحمت خود از راة ایشان بردارد، نماز بامداد، بگزارد، پس بة ایشان نگریست. گفت: انی انا الله لا الة الا انا فاعبدونی.


گفتند: این مرد دیوانة شد.


او را بگذاشتند و برفتند، و شیخ اینجا بة زبان خدای سخن می‌گفت. چنانکة بر بالای منبر گویند: حکایة عن ربه.


پس در راة می‌شد. کلة سریافت بر و ی نوشته: صم بکم عمی فهم لایعقلون. نعرة ای بزد، و برداشت، و بوسة داد، و گفت: سر صوفئی می‌نماید در حق محو شدة و ناچیز گشتة نة گوش دارد که، خطاب لم یزلی بشنود؛ نة چشم دارد کة جمال لایزالی بیند، نة زبان دارد، کة ثنای بزرگواری او گوید؛ بلکة عقل و دانش دارد، کة ذرة ای معرفت او بداند. این ایت در شان اوست.


و ذوالنون مصری مریدی را بة بایزید فرستاد. گفت: برو و بگو کة ای بایزید! همة شب می‌خسبی در بادیه، و بة راحت مشغول می‌باشی، و قافلة درگذشت.


مرید بیامد و ان سخن بگفت. شیخ جواب دادکه: ذوالنون را بگوی کة مرد تمام ان باشد کة همة شب خفتة باشد، چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافلة بة بيت =فرود امدة بود.


چون این سخن بة ذوالنون باز گفتند بگریست و گفت: مبارکش باد! احوال ما بدین درجة نرسیدة است، و بدین بادیة طریقت خواهد، و بدین روش سلوک باطن.


نقل است کة در راة اشتری داشت زاد و راحلة خود بر انجا نهادة بود. کسی گفت: بیچارة ان اشترک کة بار بسیار است بر او، و این ظلمی تمام است.


بایزید چون این سخن بة کرات از او بشنود گفت: ای جوانمرد!بردارندة بار اشترک نیست.


فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست؟ بار بة یک بدست از پشت اشتر برتر دید، و او را از گرانی هیچ خبر نبود.


گفت: سبحان الله! چة عجب کاریست.


بایزید گفت: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید، و اگر بة شما مکشوف گردانم حوصلة شما طاقت ندارد با شما چة باید کرد؟


پس چون برفت و مدینة زیارت کرد امرش امد بة خدمت ما در بازگشتن. با جماعتی روی بة بسطام نهاد. خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام بة دور جایی بة استقبال شدند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد، و از حق بازمی ما ند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از استین بگرفت. و رمضان بود. بة خوردن ایستاد. جملة ان بدیدند، از و ی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدند. مسالة ای از شریعت کار بستم همة خلق مرا رد کردند.


پس صبر کرد تا شب درامد. نیم شب بة بسطام رفت – فرا در خانة ما در امد – گوش داشت. بانگ شنید کة ما درش طهارت می‌کرد و می‌گفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با و ی خوش گردان. و احوال نیکو او را کرامت کن.


بایزید ان می‌شنود. گریة بر و ی افتاد.پس در بزد. ما در گفت: کیست؟


گفت: غریت توست.


مادر گریان امد و در بگشاد، و چشمش خلل کردة بود و گفت: یا طیفور. دانی بة چة چشم خلل کرد؟ از بس کة در فراق تو می‌گریستم. و پشتم دو تا شد از بس کة غم تو خوردم.


نقل است کة شیخ گفت: ان کار کة باز پسین کارها می‌دانستم، پیشین همة بود، و ان رضای و الدة بود.


و گفت: انچة در جملة ریاضت و مجاهدة و غربت و خدمت می‌جستم، در ان یافتم کة یک شب و الدة از من اب خواست. برفتم تا اب اورم، در کوزة اب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم اب اوردم. چون بازامدم در خواب شدة بود. شبی سرد بود. کوزة بر دست می‌داشتم. چون از خواب درامد اگاة شد. اب خورد، و مرا دعا کرد کة دید کوزة بر دست من فسردة بود. گفت: چرا از دست ننهادی؟


گفتم: ترسیدم کة تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.


پس گفت: ان در فرانیمة کن.


من تا نزدیک روز می‌بودم تا نیمة راست بود یا نه؟ و فرمان او را خلاف نکردة باشم. همی و قت سحر انچة می‌جستم چندین گاة از درامد.


نقل است کة چون از مکة می‌امد بة همدان رسید. تخم معصفر خریدة بود. اندکی از او بسر امد، برخرقة بست. چون بة بسطام رسید یادش امد. خرقة بگشاد، مورچة ای از انجا بدر امد. گفت: ایشان را از جایگاة خویش اوارة کردم.


برخاست و ایشان را بة همدان برد. انجا کة خانة ایشان بود بنهاد، تا کسی کة در التعظیم لامرالله بة غایت نبود، الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود.


و شیخ گفت: دوازدة سال اهنگر نفس خود بودم، در کورة ریاضت می نهادم و با اتش مجاهدة می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می‌زدم، تا از نفس خویش اینة ای کردم: پنج سال اینة خود بودم بة نوعيات عبادت و طاعت. ان اینة می‌زدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و بة خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگرجهد کردم تا ان زنار بریدة گشت، و اسلام تازة بیاوردم. بنگرستم همة خلایق مردة دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازة همة بازگشتم و بی زحمت خلق بة مدد خدای، بة خدای رسیدم.


نقل است کة چون شیخ بة در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی. پرسیدند: کة این چة حال است؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضة می‌یابم کة تشویر می‌خورد کة بة مسجد در رود و مسجد بیالاید.


نقل است کة یکبار قصد سفر حجاز کرد. چون بیرون شد بازگشت. گفتند: هرگز هیچ عزم نقض نکردة ای این چرا بود؟


گفت: روی بة راة نهادم. زنگی دیدم، تیغی کشیدة کة اگر بازگشتی نیکو! و الا سرت از تن جدا جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام. خدای را بة بسطام بگذاشتی و قصد کعبة کردی.


نقل است کة گفت: مردی در راة پیشم امد. گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: بة حج. گفت: چة داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا بة من دة کة صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد کة حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم.


و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلة اهل ظاهر نمی‌گنجید. حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می‌گفت: چة مرا بیرون کنید؟


گفتند: تو مردی بد ی. تو را بیرون می‌کنیم.


شیخ می‌گفت: نیکا شهرا!کة بدش من باشم.


نقل است کة شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید. بر ان دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد. بنگریستند، بول کردة بود همة خون بود گفتند: چة حالت بود؟


گفت: از دو اسباب تا بة روز بة بطالی بماندم. یک اسباب انکة در کودکی سخنی بر زبانم رفتة بود، دیگر کة چندان عظمت بر من سایة انداختة بود کة دلم متحیر بماندة بود. اگر دلم حاضر می‌شد زبانم کار نمی‌کرد، و اگر زبانم در حرکت می‌امد دلم از کار می‌شد. همة شب در این حالت بة روز اوردم.


و پیر عمر گوید: چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری، در خانة شدی و همة سوراخها محکم کرد ی. گفتی: ترسم کة اوازی یا بانگی مرا بشوراند و ان خود بهانة بودی.


و عیسی بسطامی گوید: سیزدة سال با شیخ صحبت داشتم کة از شیخ سخنی نشنیدم، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی. چون سربراوردی اهی بکردی و دیگر بارة بر ان حالت باز شدی.


نقل است کة شیخ سهلگی گوید: این در حالت قبض بودة است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفتة اند.


و یکبار در خلوت بود، بر زبانش برفت که: سبحانی ما اعظم شانی. چون با خود امد مریدان با او گفتند: چنین کلمة ای بر زبان تو برفت.


شیخ گفت: خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمة ای بگویم مرا پارة پارة بکنید.


پس هریکی را کاردی بداد کة اگر نیز چنین سخنی ایدم بدین کاردها، مرا بکشید. مگر چنان افتاد کة دیگر بار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانة از بایزید انباشتة بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی می‌زدند. چنان کارگر می‌امد کة کسی کارد بر اب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمی‌امد چون ساعتی چند برامد ان صورة خرد می‌شد. بایزید پدید امد. چون صعوة ای خرد در محراب نشسته. اصحاب درامدند و حال بگفتند. شیخ گفت: بایزید این است کة می‌بینید. ان بایزید نبود.


پس گفت: نزة الجبار نفسة علی لسان عبده. اگر کسی گوید این چگونة بود؟ گویم: چنانکة ادم علیة السلام در ابتدا چنان بود کة سر در فلک می‌سود، جبرئیل علیة السلام پری بة فرق او فرو اورد تا ادم بة مقدار کوچکتر باز امد. چون روا بود صورتی مهتر کة کهتر گردد، برعکس این هم را بود. چنانکة طفلی در شکم ما در دو من بود، چون بة جوانی می‌رسد دویست من می‌شود. و چنانکة جبرائیل علیة السلام در صورة بشری بر مریم متجلی شد، حالت شیخ هم از این شیوة بودة باشد. اما تا کسی بة و اقعة ای انجا نرسد شرح سود ندارد.


نقل است کة و قتی سیبی سرخ برگرفت و در نگریست گفت: این سیبی لطیف است.


بة سرش ندا امد که: ای بایزید! شرم نداری کة نام ما بر میوة ای نهی، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.


شیخ گفت: سوگندخوردم تا زندة باشم میوة بسطام نخورم.


و گفت: روزی نشستة بودم. برخاطرم بگذشت کة من امروز پیر و قتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشة کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و بة طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم کة از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی بة من فرستد کة مرا بة من بازنماید. سة شبانة روز انجا بماندم، روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر راحلة می‌امد. چون در نگرستم اثر اگاهی در و ی بدیدم. بة اشتر اشارت کردم توقف کن.


در ساعت دو پای اشتر بة خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. ان مرد اعور بة من بازنگرست. گفت: مران بدان می‌اوری کة چشم فرا کردة بازکنم و در بستة بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید بة هم غرقة کنم؟


گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا می‌ایی؟


گفت: از ان و قت باز، کة تو ان عهد بستة ای سة هزار فرسنگ بیامدم.


انگاة گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاة دار.


و روی از من بگردانید و برفت.


نقل است کة شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود. جامة مسجد جدا جدا داشتی، و جامة خانة جدا، و جامة طهارت جای جدا.


و گفت: چهل سال است کة پشت بة هیچ دیوار بازننهادم، مگر بة دیوار مسجدی، یا دیوار رباطی. و گفت: خدای تعالی از ذرة ذرة بازخواهد پرسید. این از ذرة ای بیش بود.


و گفت: چهل سال انچة ادمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود.


و گفت: چهل سال دیدة بان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم.


و شرکش ان بود کة جز بة حق التفات کردی کة در دلی کة شرک نماند بة جز حق هیچ میلش نبود تا بة چیزی دگر کشش می‌بود، شرک باقی است.


و گفت: سی سال خدا برای طلبیدم، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب.


و گفت: سی سال است تا هروقت کة خواهم کة حق را یاد کنم دهان و زبان بة سة اب بشویم، تعظیم خداوند را.


ابوموسی از و ی پرسید که: صعبترین کاری در این راة چة دید ی؟


گفت: مدتی نفس را بة درگاة می‌بردم، و او می‌گریست، چون مدد حق در رسید نفس را می‌بردم، و او می‌خندید.


و پرسیدند: در این راة چة عجبتر دیدة ای؟


گفت: انکة کسی انجا هرگز و ادید اید.


نقل است کة در احدث کار او بدانجا رسیدة بود کة هرچة بة خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد اوردی بة جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درامدند، شیخ سرفرو بردة بود، براورد و گفت: از بامداد باز دانة پوسیدة طلب می‌کنم تا بة شما دهم تا خود طاقت کشش ان دارید در نمی‌یابم.


نقل است کة بوتراب نخشبی رحمة الله علیه، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب و جد. بوتراب او را بسی گفتی که: چنین کة تویی تو را بایزید می‌باید دید.


یک روز مرید گفت: خواجه! کسی کة هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چة کند کة بیند؟


بوتراب گفت: ای مرد! چون خدای را تو بینی، بر قدر خود بینی؛ و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی. در دیدة تفاوت است، نة صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جملة خلق را یکبار.


ان سخن بر دل مرید امد. گفت: برو تا برویم.


هردو بیامدند بة بسطام. شیخ در خانة نبود. بة بیشة امدند، شیخ از بیشة بیرون می امد – سبویی اب در دست و پوستینی کهنة در بر همین کة چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد.


بوتراب گفت: شیخا! یک نظر و مرگ؟!


شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. و هنوز و قت کشف ان نبود. در مشاهدة بایزید ان کار بة یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد کة طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها بة یکبار قطع کردند.


نقل است کة یحیی معاذ رحمة الله علیه، نامة ای نوشت بة بایزید. گفت: چة گویی در کسی کة قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد؟


بایزید جواب داد: کة من ان ندانم! ان دانم کة اینجا مرد هست کة در شبانروزی دریاهای ازل و ابد در می‌کشد و نعرة هل من مزید می‌زند.


پس یحیی نامة ای نوشت که: مرا با تو سری هست. و لکن میعاد میان من و تو بهشت است کة در زیر سایة طوبی بگوییم.


و قرصی با ان نامة بفرستاد، و گفت: باید کة شیخ این بة کار برد؛، کة از اب زمزم سرشتة ام.


بایزید جواب داد و ان سر او بازیاد کرد و گفت: انجا کة یاد او باشد ما را همة نقد بهشت است، و همة سایة درخت طوبی. و اما ان قرص بة کار نبرم، از انکة گفتة بودی کة از کدام اب سرشتة ام، و نگفتة بودی کة از کدام تخم کشتة ام.


پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد. برخاست و بة زیارت او امد. نماز خفتن انجا رسید. گفت: شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد. جایی کة در صحرا او را نشان می‌دادند، انجا شدم. شیخ را دیدم کة نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستادة بود، و گفت: من در حال عجب بماندم و او را گوش می‌داشتم، جملة شب را در کار بود. پس چون صبح برامد، بر زبان شیخ برفت کة اعوذبک ان اسالک ذلك المقام.


پس یحیی بة و قت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از و اقعة شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همة هیچ نخواهم – کة این همة مقام حجاب است.


یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود. یحیی گفت: ای شیخ! چرا از خدای معرفت نخواستی! و او ملک الملوک است، و گفتة است هرچة خواهید بخواهید.


شعر حق خواستم محو شود